نمیدونی چقدر از اینکه دیگه نمیخوامت احساس حماقت و بدبختی میکنم، دانی! از جنگ با خودم خسته شدم. قلبم دیگه تورو نمیخواد و مغزم بخاطر همهی خوبیهات، بخاطر صبر و تحملت، بخاطر عشق پاکِ بیغل و غشت، دائم بابت این نخواستن سرزنشم میکنه!!!
توی دنیا اگر فقط یک نفر باشه که منو با همهی بداخلاقیام، با همهی بیتوجهیهام و با همهی بیمعرفتیام بخواد، اون تویی دانی! ولی این روزا همش از خودم میپرسم چه مرگته؟ خوبیاش دلت رو زده؟ عشقش تکراری شده؟
پیام دادنت، کلمات عاشقانهای که ازت میشنوم، هدیههات و حتی دیدنت عذابم میده چون نمیدونم تکلیفم با خودم، با دلم، با مغزم و با تو چیه!!!
دانی اون چیزی که من رو کنار تو نگهداشته فقط احساس عذاب وجدان و ترحمه! فقط ترس از تنهاییه و من نمیدونم چطور بهت بگم که از این جنگ بیپایانِ بدونِ برنده و زجرآورِ بین مغز و قلبم خسته شدم و چطور آرزو میکنم کاش هیچ وقت باهات آشنا نمیشدم! و چقدر از تظاهر به دوست داشتنت خستهام!
واقعا چه مرگمه؟
تو خیلی کم حرفی! حوصلهام رو سر میبری! من یک آدم شوخِ چاخانِ پرحرف میخوام که بهش گوش بدم و ذهنم از شر فکرایی که همیشه مثل خوره مغزمو میخورن برای چند ثانیه خلاص شه! ولی تو فقط زل میزنی به من و فکر میکنی این کارت عاشقانهست درصورتی که منو عذاب میده! از اینکه زل بزنن بهم متنفرم! مثل ماهی قرمزِ گیر افتاده توی نایلون پلاستیکیِ کوچیک، معذب میشم!
تو خیلی مظلومی! چطور میخوای حقت رو از گله گله گرگ ریز و درشتی که توی خیابونهای این شهر ریخته بگیری؟
تو زیادی با دخترای فامیلتون و با اون همگروهی نکبتت صمیمی هستی! بدم میاد که باهمشون چت میکنی! بدم میاد که همهی حرفاتو بهشون میزنی! بدم میاد از اینکه اونا میدونن بین من و تو چی میگذره!
تو زیادی خوبی! نمیتونم باهات دعوا کنم! نمیتونم سرت داد بزنم چون همیشه تو هر بحثی کوتاه میای و اینجور وقتا من حس میکنم یک هیولای هفت سرِ زشتم در مقابل یک اسطورهی بیعیب و نقص و از خودم بدم میاد! تو دائم باعث میشی از خودم بدم بیاد!
تو زیادی بچهای! کار نداری، سربازی نرفتی، درست تموم نشده و بابت همهاش حق داری چون سن و سالی نداری! ولی من باید به چی دلم خوش باشه؟ عشق خالی میتونه نون شه بیاد سر سفرهی ما؟
تو زیادی با برنامهای! وقتی همیشه حداقل بیست دقیقه زودتر از من میرسی سر قرار، شرمنده میشم! تو هر بار باعث میشی من شرمنده شم! تو برای هر چیزی برنامه داری حتی برای خوابت! و برنامهریزی منو دیوونه میکنه! محدودم میکنه! دست و پامو میبنده و مغزم رو قفل میکنه!
تو.
دانی از بهانه تراشیدن برای نخواستنت خستهام، از اینکه در برابر تو همش خودمو مقصر میدونم، از عذاب وجدانی که در برابر خوبی و احساس تو دارم، از همه چی خستهام!
تو ,بدم ,رو ,همهی ,میاد ,میکنه ,بدم میاد ,از اینکه ,با همهی ,از خودم ,و با
درباره این سایت